هتل شاه عباسی

صیح ساعت 6:45 بیدار شدم و نمازم رو خوندم و تا 7.30 خوابیدم...بعدش هم رفتم آزمون....سر جلسه داشتم دیونه می شدم از خواب... چشمام باز نمی شد. همه ی بچه ها هم داشتن خمیازه می کشیدن و فقط صدای ورق زدن دفترچه میومد...چند بار سرمو گذاشتیم  ولی زود بیدار شدم.دفترچه ی اختصاصی رو که دادن از شوق ریاضی و فیزیک زدن خواب از سرم پرید...تا اخر ازمون داشتم ذوق خودمو می کردم و به پاسخنامه ی نیمه سقیدم لبخند می زدم اما وقتی کارنامه دختر سبزه ی کناریم رو دیدم سعی کردم کمتر به خودم افتخار کنم.

خواهرم اومده بود دنبالم هوا ابری بود.از کنار سی و سه پل رفتیم به طرف توحید....چه صفایی داره با اون درخت بزرگ و پیر کنار اب زاینده رود.هوای ابری....وای که با یه چایی دیگه معرکه میشه.

دیروز کلاس دیفرانسیل داشتم.اولش خیلی عالی بود ولی بعد کلاس یه خورده بی حال شد و دلیلشم فقط به خاطر یه اشتباه  یکی از بچه ها بود که به جای دو گفت سه.

شب که اومدم خونه مامان بابا خونه نبودن نازی و گلنوش هم داشتن اماده میشدن و بالطبع من هم باید اماده میشدم.رفتیم خونه ی میترا چون شام اون جا دعوت داشتیم.15 دقیقه توی ترافیک بودیم تازه کلی هم از تویه کوچه پس کوچه رفتیم و این طور شد.

اقا مرتضی دم در بود و رفتیم بالا.مهمونها شامل:دایی سجاد.زندای فریده خاله زهره بهرام کامران و اقای صمد زاده(بابای زندایی نسرین) میشدن البته همه با خانواده و عهد و عیال بودن ها.

من از اول مهمونی تا اخرش تو کف اقای صمد زاده بودم....من میگم اقای صمد زاده و شمام یه چیزی می شنوید...از اونهاست ها...خونشون بر خیابون تویه مرداویجه و قبلا مدیر هتل عباسی بود...تمام رفتارش رو زیر نظر همه چیز رو طبق اداب به جا می اورد از سلام احوال پرسی کردنش تا نحوه ی قاشق چنگال گذاشتنش توی بشقاب.در کنارش بسیار اقای خوش تیپی بود.حتی موقعه ی پاسور بازی هم یه کاری می کرد که ادم دلش می خواد بالا سرشون وایسه و نگاه کنه.اون طرف تر هم خانوم صمد زاده عینک زده بود و مشغول مطالعه بود.

خلاصه اینکه تا ساعت 12.30 اونجا بود عوارضش رو واسم داشت که الان هنوزم خمیازه می کشم.

۱...۲....۳..... ورود ممنوع

 

سلام 

شاید بد نباشه که ادم تویه زندگیش در کنار برای دیگران زندگی کردن کمی هم برای خودش زندگی کنه. 

من این جا می خوام بنویثسم تا از ارزوهام برای خودم بگم 

تا اگه دلم از یکی گرفت این جا ازش بگم 

یا اگه یکی تا حد مرگ خوشحالم کرد این جا ازش بگم 

تویه این دهکده ی کوچیک که همسایه از حال همسایه خبر نداره. 

خیلی وقت وب گردی ندارم 

ولی خیلی وقتا ادم باید به خودش برگرده والا دیونه میشه تمام وفقت کار کردن یه روزی ادمو میکشه. 

این منم تو التهب من منم... 

یه خوشه شایدم کمتر گندم....